ENGLISH| صفحه خبر | خبرنامه | مقاله | اطلاعیه | درباره کانون | پیوندها
 
"خواستگاری"
م.پيوند

دو ماهی است که از اوين به قزل حصار منتقل شده‌ام. بيشتر زندانی‌ها حکم بالا دارند و عده‌ای هم زيراعدام هستند. برخورد زنداني و زندانبان در اين جا با اوين متفاوت است. شايد يک علت آن اين باشد که زندانيان اين جا را محلی می دانند که بايد مدت طولانی در آن رندگی کنند. در حالی که در اوين به جز آن‌هائي که بلافاصله بعد از دستگيری اعدام می‌شدند، بقيه تقريبا بلاتکليف بوديم. برخورد زندانی‌ها در اوين بيشتر تهاجمی بود و مقررات را زندانيان خود تعيين و رعايت می کردند. به طور کلی برخورد زيادی بين زندانی و زندانبان پيش نمی آمد.

از اوين بلافاصله به بند 8 منتقل شدم. شنيدم در بند 4 وضع از اين جا بهتر و مقررات قابل تحمل تر است. حدود 25 نفر در اتاق دربسته بند زندگی می‌کنيم. مجاهدها در سلول‌های کوچک بند هستند و در سلول‌ها باز است. در يک سلول هم محکومين جرايم عادی به سر می‌برند.

مجاهدين هنوز توبه ی تاکتيکی شان را شروع نکرده اند. بنابر اين همه به هم ديگر اطمينان دارند. روابط خوبی بين ما و مجاهدين وجود دارد و حاج داود مدام مواظب است که آن‌ها با ما تماس نگيرند. گاهی آن‌ها را نصيحت می کند: هرچه باشد شما بچه مسلمان هستيد و فريب خورده‌ايد. در توبه به روی شما باز است اما آن ها کافر و نجس‌اند.

همه بدون استثنا نماز می‌خوانند و يا تظاهر به نماز خواندن می‌کنند. صبح ها در اتاق ما را باز می کنند که  بعد از نماز همراه با ديگر زندانيان سرود "خمينی ای امام" را بخوانيم.
هنوز اين مسايل برايم جا نيفتاده و نمی دانم چرا و در چه شرايطی زندانيان به اين وضعيت تن داده اند. بيشتر اوقات با چند تن  ديگر از زندانيان بحث می‌کنيم. جای تعجب است که همه باهم در اين مورد به توافق رسيده اند و حتی يک نفر هم از اين قاعده مستنثي نيست.

روزها با مطالعه کتاب‌های محدودی که در بند است و يا با صحبت‌های دو يا چند نفره می گذرد. در اتاق ما  روزي سه بار برای گرفتن غذا و.... باز می‌شود. در هفته يک بار از حمام که در داخل بند است استفاده می‌کنيم. گاهی هم زندانيان دانست‌هاي خود را به ديگران مي‌‌آموزند. من و چند نفر ديگر با استفاده از حروف اسلاو که در آذربايجان شوروی مرسوم بود، زبان آذری تمرين می كرديم.

 مشغول تمرين هستيم که نگهبان در بند ظاهر می‌شود و اعلام می‌کند که همه سريع بند را ترک کنند و به هواخوری بروند. باز هم يورش به بند و تفتيش و غارت آن چه که زندانيان برای خود ساخته اند تا دوران محکوميت را با آن سپری کنند. همه به تکاپو می‌افتند و هرکس در صدد است هر چه را می‌تواند جاسازی کند و آن چه را خطرناک است به نحوی نابود کند. زمزمه در بند می پيچد که نوشته های آذری را از بين ببريد. نمی‌دانم اطلاعات به چه طريقی به بند رسيده، اما هر چه هست به نظر می رسد منبع آن موثق باشد. بچه‌ها توصيه می‌کنند دست نوشت‌های آذری را نابود کنيم. بعد از باز شدن در اتاق همه جلوی دست شويی به صف می‌ايستاده‌ايم و در انتظار نوبت‌ايم تا نوشته‌هايی را که ماه ها وقت صرف آن کرده‌ايم از بين ببريم. عده‌ای در حال حفظ کردن آن ها هستند و سعی می‌کنند هر چه بيش تر به ذهن بسپارند. در اين آشفته بازار زندانبان شروع به غرولند می‌کند که  هر وقت اسم هواخوری می‌آيد همه جلوی دستشويی صف می بندند..... کسی به غرولند او توجه نمی‌کند.

در هواخوری سعی می‌کنيم با بحث و نظرخواهی تا اندازه‌ای حدس بزنيم که منظورشان از هجوم اين نوبت چيست. با اين که هنگام ورود ما به بند تمامی وسايل ما را به دقت تفتيش کرده بودند، همه‌ی فکرها متوجه گروه تازه وارد می‌شود. آن‌ها فكر مي‌كنند ممكن است به اين گروه مشکوک شده باشند کتابی يا چيزی از اوين به همراه آورده باشد. از آن جا که سلول‌های مجاهدها شامل تفتيش نشده است اين فکر بيشتر تقويت می‌شود. اما مساله  زبان آذری را نمی‌توانيم حل کنيم. هر چه حدس و گمان است روی هم می ريزيم و به نتيجه ای نمی‌رسيم.
پايان هواخوری اعلام می‌شود و به بند بر می‌گرديم. بر خلاف هميشه تفتيش سطحی بوده و درهم و برهمی زيادی به وجود نيامده است. برخی از کتاب‌ها در بند باقی مانده و وسايل هر ساکی در کنارش است. مشغول سروسامان دادن به اتاق مي‌شويم که زمزمه‌ی خواستگاری از آذری زبان‌ها در بند می پيچد.

اولين بار است که اين واٍژه را در زندان می‌شنوم و نمی‌دانم منظور از آن چيست، اما احساس می‌کنم نبايد چيز خوبی باشد، چون برخی از زندانيان آذری زبان با شنيدن آن حال‌شان دگرگون شد و رنگ برخی از آن‌ها پريد. علت اصرار بچه‌ها به از بين بردن دست نوشته‌ها به زبان آذری هم معلوم شد. هم اتاقی‌هايم توضيح دادند که واژه "خواستگاری" در واقع طنز تلخی است كه در مورد کسانی به کار برده می‌شود که به آرمان و گروه خود خيانت کرده، با رژيم همكاري مي‌كنند و افراد گروه خود را شناسايی و اطلاعات لو نرفته را در اختيار رژيم قرار می‌دهند.

ساعتی بعد چشمم به جمال “خواستگار“ روشن شد. ورود حاج داود را به بند اعلام کردند که به دنبالش کاروانی از پاسدارها روان بودند. يک نفر ديگر هم همراه آن‌ها بود که جدای از چادر و مقنعه صورتش را زير روبند سياه پنهان کرده بود. شايد او نمي‌خواست كسي او را بشناسد و شايد هم به دليل شرم از کاری بود که انجام می‌داد. شايد نمی‌توانست چشم در چشم دوستان سابق خود بدوزد و به خيانت خود اعتراف کند. شايد هم اگر می‌توانست قدش را تغيير می‌داد و بلند يا کوتاه می‌کرد تا کسی نتواند او را بشناسد.

همه آذری زبان‌ها که خود می‌دانستند هنوز مسايل لو نرفته دارند و امکان شناسائي‌شان از طرف خواستگار وجود دارد تا جايی که می‌توانستند چهره‌شان را زير چادر پوشاندند. ما هم براي هماهنگي با آن‌ها تا آنجا كه امكان داشت با چادر چهرمان را پوشانديم.  

صدای خواستگار را كسي نشنيد زيرا او فقط در گوش حاج داود پچ پچ می‌کرد و با هر پچ پچی حاج داود فردی را مورد خطاب قرار می‌داد و از او اسم و مشخصات می‌پرسيد. با عده‌ای به پيشنهاد خواستگار بيشتر حرف می‌زد. او با لحن اهانت آميزش که نشان گر روحيه لومپني او بود به قربانيان می‌گفت:“ چی شده امروز ما نامحرم شديم و از ما رو مي‌گيريد. هر روز که چادر به سرتان زار می‌زند و نصف سرتان بيرون است، امروز چرا رويتان را قرص و محكم گرفته‌ايد؟“‌  وقتی جواب نمی‌شنيد می‌گفت: چی شده زبانتان را خورده‌ايد و خودش از لودگی خودش می‌زد زير خنده.

از آن جا که هميشه مسايل زندان پر از لحظه ها متضاد بود و درد و شادی، ياس و اميد و شکنجه و مقاومت در کنار هم پيش می‌رفت، اين لحظه های دلهره‌آور نيز بعدها به لحظه‌های شادی بخش تبديل شد شد. حاج داود از همه زندانياني كه خواستگار روي آن‌ها انگشت مي‌گذاشت اسم و مشخصات می پرسيد. در ميان زندانيان فردی بود که هم لهجه ی غليظ آذری داشت و هم اسم فاميل او به يکی از شهرهای آذربايجان "شربيان"منسوب  بود. بعد از اين که خودش را معرفی کرد حاج داود از او پرسيد:" تو ترک هستی؟" . او در حالی که صدايش به شدت می لرزيد گفت: “نه حاج آقا ما اصلا ترکی بلد نيستيم.“ حاج داود که در لودگی و تمسخر استاد بود در حالی که سعی می کرد لهجه‌ی آذری را تقليد کند گفت: “ معلوم است، اگر قسم هم نمي‌خوردي از لهجه‌ات پيدا بود که ترک نيستی.“ در آن هنگام اين حرف حاج داود و قهقهه‌ی خنده‌ی او چنان چندش‌آور بود و با سکوت مرگ زايی رو به رو شد که خود حاج داود هم احساس ناامنی کرد و نگاهش را از زندانيان دزديد. اما بعد از آن روز زندانيان با يادآوری آن لحظات خوشی را گذراندند. به اين ترتيب که شربيانی در نقش خودش و يکی ديگر از زنداني‌ها در نقش حاج داود ظاهر می شد و سئوال و جواب‌ها به همان شکل ردوبدل می شد و همه قهقه می‌خنديديم.  

لحظه‌های مرگ آفرين و شوم خواستگاری گويی خيال تمام شدن ندارد. به نظر می‌رسد زمان متوقف شده است. به نظر می‌رسد جثه‌ی همه‌ی زندانيان کوچک شده است. اتاقی که با حداکثر گنجايش 9 نفر 25 نفر را در خود جای داده است به نظر بزرگ می‌آيد. انگار يک چهارم اتاق هم برای همه‌ی ما کافی است. با وجود فضای اضافی در اتاق احساس می‌کنم ديوارها به هم نزديک می‌شوند. شايد می‌خواهند با نزديک شدن به هم زندانيان را در خود پناه دهند و از شر زندانبانان و خائنين همراه آن‌ها در امان نگه دارند. از همين روست شايد زمان هم متوقف شده تا چنين ننگی را ثبت نکند.

خواستگار و حاج داوود و همراهان بند را ترک كردند. سکوت مرگ‌باري  سراسر بند را فراگرفته بود.  مرغ شوم مرگ بالای سر زندانيان به پرواز در آمده بود. خواستگار قربانيان خود را در چنگال بی رحم زندانبان قرار داد.

بعد از “مراسم خواستگاري“، با وجود تلاش يكي از زندانيان برای بازگرداندن روحيه به بند، بند نشاط پيشين خود را تا مدتي از دست داد. به محض روشن شدن بلندگو در انتظار شنيدن نام برگزيدگان روز خواستگاری يوديم.  مرگ بر بند ما سايه‌ی افكنده بود. سرانجام بعد از يک هفته برگزيدگان خواستگار را از بند ما بردند و ديگر آن‌ها را نديديم. 

پا نويس:
گاهی فکر می کنم آيا خواستگار آن روز امروز زنده است. چنانچه زنده است آيا به آن روزها مي انديشد  كه ديگران را قرباني كرد تا خود بماند؟‌  آيا تلاش كرده علل و عوامل اين عمل غبرانساني و خيانت آميز خود را ريشه‌يابي كند؟‌  آيا او می‌تواند با خيال راحت به زندگی عادی خود ادامه دهد؟ يا کابوس ياران سابق‌اش كه به دست جلادان سپرد او را راحت نمي‌گذارد ؟ آيا در ميان اين خواستگاران كسي شهامت اين را دارد به اين پرسش‌ها پاسخ‌ دهد؟

 

حقوق این نوشته برای کانون زندانیان سیاسی ایران(در تبعید)محفوظ است. چاپ آن با دکر ماخذ بلامانع است

 

 
   
ENGLISH| اسناد زندان| آمار احکام مرگ در ایران | گالری عکس و طرح | تماس با سایت| تماس با کانون